اسم شعر هایم بود
بابا ...
سرد و خسته،
شقیقه هایش داشت ...
با زبانِ برف نصیحتم میکرد،
خواهرم دور از باد ...
موهای سیاهش را
خوابانده بود
زیر یک روسری سفید
و " سعید " ...
به کبوتران سفیدتری فکر می کرد
که جَلد بامِ
همسایه ی کناری بودند
مادرم که می رقصید
تشت ِ رخت ...
کف میزد ،
سفیدتر از تمام شعرهایم ،
آنقدر که پیراهن آستین بلند بابا
سرش گیج می رفت
دست می انداخت
به دور ساق پاهایش،
خواهرم می خندید ،
روسری اش را عقب میداد ،
من از "کف" حیاط
شعر جمع می کردم
و این یعنی ...
چند کبوتر،
روی ایوان خانه
دارند "سعید" را نگاه می کنند
.
.
.
"حمید جدیدی"
/بخشی از نوشته ی ای بلند /
عکس : اثر هنری دوست خوبم
" محمد صفرپور "
خدا هر شب شما را در آغوش می گیرد. اما کاش شبی نیز شما او را در آغوش می گرفتید تا آغوشتان گشاده می شد آن قدر که ستارگان به جای آنکه در سینه آسمان بتپند، در سینه شما
می تپیدند.
دیشب ستاره ای می گفت:
اگر به مجلس ماه مرشد آمدید، هدیه، آهی بیاورید. آه شما عطر و عود مجلس ماه مرشد است.
ستاره می گفت:
اگر به خانه ماه مرشد آمدید، دعایی بیاورید. زیرا که هر دعا چراغی است و این همه چراغ که در آسمان روشن است، دعای بندگان خداست...