اسم شعر هایم بود
بابا ...
سرد و خسته،
شقیقه هایش داشت ...
با زبانِ برف نصیحتم میکرد،
خواهرم دور از باد ...
موهای سیاهش را
خوابانده بود
زیر یک روسری سفید
و " سعید " ...
به کبوتران سفیدتری فکر می کرد
که جَلد بامِ
همسایه ی کناری بودند
مادرم که می رقصید
تشت ِ رخت ...
کف میزد ،
سفیدتر از تمام شعرهایم ،
آنقدر که پیراهن آستین بلند بابا
سرش گیج می رفت
دست می انداخت
به دور ساق پاهایش،
خواهرم می خندید ،
روسری اش را عقب میداد ،
من از "کف" حیاط
شعر جمع می کردم
و این یعنی ...
چند کبوتر،
روی ایوان خانه
دارند "سعید" را نگاه می کنند
.
.
.
"حمید جدیدی"
/بخشی از نوشته ی ای بلند /
عکس : اثر هنری دوست خوبم
" محمد صفرپور "